سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد ،جا خوردم،زبانم بند آمد ،برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد ،پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد ،آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش رابدهم ، بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط واز آنجا هم یک نفس به خانه خودمان رفتم ،زن برادرم خدیجه داشت از چاه آب می کشید ،من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد،ترسیده بود گفت «قدم چی شده؟چرا رنگت پریده ؟
کتاب دارای متنی زیبا است
خواندن آن خالی از لطف نسیت
نویسنده کتاب :بهناز ضرابی زاده