سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر از خدا چنانکه باید می ترسیدید، به دانشی بی نادانی دست می یافتید و اگر خدا را چنانکه باید می شناختید، با دعایتان کوهها از میان می رفتند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :2585
تعداد کل یاداشته ها : 2
103/2/14
11:53 ص

 

سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد ،جا خوردم،زبانم بند آمد ،برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد ،پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد ،آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش رابدهم ، بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط واز آنجا هم یک نفس به خانه خودمان رفتم ،زن برادرم خدیجه داشت از چاه آب می کشید ،من را که دید دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد،ترسیده بود گفت «قدم چی شده؟چرا رنگت پریده ؟

کتاب دارای متنی زیبا است

خواندن آن خالی از لطف نسیت

نویسنده کتاب :بهناز ضرابی زاده


95/2/13::: 9:36 ع
نظر()